رمان ابرویم را پس بده فصل3
یه رایحهءخاص میاد ...یه رایحه که بهم حس نفرت وانزجار رو منتقل میکنه ...یه دستهای گرم من رو تو اغوش گرفتن ...خدایا چقدر زود ارزوم براورده شد ... حتی اگه تو رویام همچین دستهایی وهمچین سینهءستبری من رو دراغوش کشیدن بازهم برام کفایت میکنه ..گفته بودم که بهت ..من شدیدا محتاج این اغوش با مردانگی اندک هستم .. رایحه ای که تو بینیم پیچیده به قدری قویه که لابه لای سلولهای بویایی ذهنم هم جا گرفته ..این رایحه رو میشناسم ودرعین حال بیگانه ام ..میخوام چشم باز کنم ولی نمیتونم ... تو یه اغوش متحرک دارم جا به جا میشم زمزمه میشنوم ولی تشخیص کاملی از کلمات ندارم ..فعلا تمام ذهنم وجسم وروح من رو این اغوش متحرک مشغول کرده .. کاش میشد این رویا برای همیشه بود ..خدایا تو که میدونی خیلی وقته که مردانگی دنیای من ....به کمربندهای قلاب فلزی شوهرم وتجاوزهای گه گاه مــــــــردم خلاصه شده ... دستها دارن باز میشه ...بازهم صدای زمزمه ... -چش شده ..؟ -از حال رفته ... چقدر صدا اشناست ولی این تن صدا رو نمیشناسم ..اخه صاحب این صدا همیشه بهم کنایه زده ...لحن محبت امیز ازش نشنیدم که بدونم خودشه یا نه .. دستها ازادم میکنن ...دلم هوای اغوش از دست رفته رو میکنه ...کاش به جای مداوای من ..یه نفر ..فقط یه نفر میفهمید که دوای درد من همون اغوشه ... برام مهم نیست مال کیه ..اصلا محرممه یا نامحرم ..من فقط میخوام تو اون اغوش امن بخوابم ...لذت ببرم ..شاید هم... بمیرم (بودنت را دوســت دارم.... وقتی مــــرا ...دربر میگیری .... و به آغوشــت ســــــفت... مرا می فشـــاری... وادارم مــــــــــی کنی که... به هیچ کس فکر نـــــکنم .... جز تـــــو....! *** «داشتم فیزیک کوانتوم رو دوره میکردم که سپهر کلید انداخت ودراپارتمان باز شد ..تو این چند وقتی که از ازدواجمون گذشته بود رابطهءشیرین من وسپهر روز به روز زهرتر از زهر شده بود .. انگار تازه میفهمیدم که برای هم ساخته نشدیم ..اونقدر تفاوت فکری وعقیده داشتیم که حس میکردم مثل دو قطب همنام همدیگر رو دفع میکنیم ... بدون اینکه سر بلند کنم نگاهم رو رو خطوط گردوندم .. -ارکیده پاشو یه چایی بده .. بی اهمیت به حرف ودستور سپهر نگاهم رو از صفحه جدا نکردم ..تازگی ها با هربار اومدنش عطر وبوی دیگه ای رو هم به حریم خونه ام میاورد که شدیدا دلم رو خون میکرد ...سپهر شوهرم بود مردی که شاید تنها چهار ماه از عقدمون گذشته بود -ارکید با توام .پاشو یه لیوان چایی بده .. بازهم اهمیتی ندادم ..اونقدر دل گیر بودم که به زحمت ...بودنش رو تحمل میکردم .. یاد ساعتهای گذشته چرخید وچرخید توی ذهنم ....وشد یه قطره عرق شرم ..شاید هم نجابت ...روی تیرهء پشتم ... یاد لکهءمات شاهتوتی رنگی که روی استین پیرهن کرم رنگش به یاد گار مونده بود ...یادگاری از زنی که نمیدونستم کیه ..چی کاره است ولی سپهر ...مرد من ...شوهر چند ماهه ءمن ...ارباب تمام بود ونبود من ...بودن با اون رو به بودن با زنش ترجیح داده بود ... هنوز نگاهم به خطهای روی کتاب فیزیک کوانتوم بود که جلوی چشمهای من کج ومعوج میشد ...حواسم نبود.. به هیچی حواسم نبود... جز اون لک ها ورایحه هایی که سپهر هرسری بی شرم وبی حیا ...با خودش به کلبهءاحزانم میاره ... یه دفعه ای ..بی هوا ..بی اخطار ..کتابم از دستم کشیده شد .. -اِ سپهر چی کار میکنی ..؟ با جدی ترین لحنی که تا حالا ازش شنیده بودم انگشتش رو به سمتم گرفت .. -دیگه حق نداری درس بخونی ..دیگه نمیخوام بری دانشگاه .. چشمهام گشاد تر شد .. -حالت خوبه ..؟شعر میگی ها ..؟ خیلی راحت با طمانینه به سمت پنجرهءاطاق رفت ..پرده رو کنار زد وپنجره رو بازکرد وجلوی چشمهای متعجب من کتاب رو پرت کرد تو کوچه .. مثل یه ادم منگ خیره شدم به حرکاتش ..اصلا نمیفهمیدمش ..واز قوهءدرک وادراکم خارج بود -چی کار کردی سپهر ..؟ -همون کاری که گفتم دیگه حق درس خوندن نداری .. -مگه میشه؟ ..چی میگی تو؟ ..مگه میتونم درسم رو ول کنم ..؟ -ولی کنی یا نه مهم نیست ..مهم اینه که داریم از اینجا میریم وتو دیگه نمیتونی به دانشگاهت بری ..اخه اونجایی که قراره بریم خیلی از دانشگاه جنابعالی دوره .. -بریم ..؟کجا بریم ..؟چی میگی سپهر ..؟دیوونه شدی ..؟ سپهر دستش رو به کمرش گرفت .. -اره دیوونه شدم ..از دست تویی که هیچی از حرفهام رو نمیفهمی دیوونه شدم ..ارکیده دیگه به اینجام رسوندی ..ازت خسته شدم ..بفهم .. -خوب من هم خسته شدم ..فکر میکنی زندگی با ادمی مثل تو برام راحته؟ ..از وقتی باهات اشنا شدم زندگیم رو داغون کردی ..ببین چی به سر زندگیم اوردی ..؟ مامان وبابام طردم کردن ..دیگه هیچ کس رو ندارم ..اون هم به خاطر کی؟ ..یه ادمی که معلوم نیست سرش به کدوم آخور گرمه .. درجا سیلی محکم سپهر صورتم رو سرخ کرد ...گیج وگنگ بهش خیره شدم ..تا حالا حتی انگشتش هم بهم نخورده بود ولی حالا .. -خفه شو ارکیده وگوش بده ...همین که گفتم ..فردا وسائلت رو جمع میکنی خونه رو میخوام تحویل بدم ...درضمن این دفعه ءاخریه که توروی من وایمیستی ...ادمی که بی کس وکاره فقط میگه بله ...چشم .. فهمیدی ...؟ چشمهام پراشک شد ...هنوز گنگ بودم از ضربهءپر قدرت مردم ...درک نمیکردم درد روی پوست گونه ام ضرب دست سپهر بوده یا یه کابوس بد .. -تو ؟تو من رو زدی ...؟ -اره زدم ..اگه هارت وپورت اضافه کنی بازهم میزنم ...فکر کردی اینجا هم خونهءاون ننه بابای اشغالته که توله سگشون رو بند کردن به من ... قلبم اتیش گرفت ..اون هرکاری میخواست میتونست بکنه ولی اینکه به پدر ومادر از گل پاکترم توهین کنه .. -خفه شو .. ولی ضربهءبعدی دوباره ساکتم کرد .. -تو خفه شو ...یادت نره ارکید ..همهءزندگیت... همهءاینده ات دست منه ..پس زر زر زیادی نکن ..بتمرگ سر زندگیت وخونه داریت رو بکن ...خوشم نمیاد این حرف رو دو دفعه بگم... شیرفهم شد ..؟ یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید. - ولی من به تو اجازه نمی دم. من حق دارم تحصیل کنم و درسم رو ادامه بدم. عصبی و عبوس غرید: - ارکیده کاری نکن که بیام تو دانشگاهت و آبرو حیثیت برات نذارم؛ پس خفه خون بگیر و به پخت و پزت برس. - قرارمون این نبود سپهر. ازت خواهش می کنم. همش چند ماه دیگه از درسم مونده. - برام مهم نیست. چه یه ماه، چه صد سال، فرقی برام نداره. همین که گفتم، تو حق نداری به درست ادامه بدی. - سپهر، خواهش می کنم این کار رو با من نکن. تو می دونی چه بلایی داری به سر من می یاری؟ من یکی از بهترین ها هستم. مثل من تو این کشور کم پیدا می شه، بعد تو با این کارت داری مانع پیشرفتم می شی. اصلا ببخشید. باشه، هر حرفی تو می گی، هر چی تو بخوای، فقط بذار برم. قول می دم به خونه زندگیم هم برسم. قول می دم هر کاری که تو بگی انجام بدم. فقط بذار درسم رو بخونم. این تنها چیزیه که برام مونده. تو رو خدا جلوی درس خوندنم رو نگیر. - ای بابا، تو مثل این که حالیت نیست. می گم جایی که قراره بری از دانشگاهت دوره. فقط باید سه، چهار ساعت تو راه باشی که بری و برگردی. منم خوشم نمی یاد زنم تو کوچه و خیابون راه بیفته و برام رقیب بتراشه. - سپــــهر! - کفریم نکن ارکیده. همین که گفتم؛ دیگه هم باهات بحث نمی کنم. اصلا نمی تونستم قبول کنم. نمی تونستم آیندم رو بفروشم. سپهر داشت به سمت اتاق خواب می رفت که نمی دونم با کدوم جرات، شهامت یا حتی انرژی ای پشت سرش گفتم: - تو حق نداری! من اجازه ی تحصیل دارم، نمی تونی جلوم رو بگیری. تو یه چشم به هم زدن مثل ببر غران به سمتم برگشت و سومین سیلی رو تو صورتم نواخت. این سومین سرخی گونه رو بخاطر کدوم حرف به یادگار گرفتم؟ طلب حق و حقوقم؟ یا خواسته ی کاملا قانونی خودم؟ به کدامین گناه؛ بی گناه محکوم شدم؟ - من هر کاری بخوام می کنم. با ته مایه ی غرورم برای اندک آزادی هام جنگیدم. - ولی من نمی ذارم. دچار جنون شد. شاید هم جنون داشت و عشق لایتناهی من این عیب بزرگ رو نمی دید. - نمی ذاری هان؟ می خوای جلوم رو بگیری؟ دستش رو به سمت کمربندش رفت. خدایا چند تا برزخ تو یه شب؟ مگه ارکیدت چقدر توان داره که این یکی رو هم تاب بیاره؟ شاید هم داری امتحان الهی می گیری، اون هم از ضعیف ترین بندت؟ برای اولین بار تو عمرم از سپهر ترسیدم. از انگشت های دستش که با مهارت سگک کمربند رو باز کرد و تو یه حرکت ... آه خدایا، جهنمت کجاست که از دست بنده ی سیاه روی زمینت، بهش پناه ببرم؟ اون جا تو جهنمت، حداقل تو هستی، مهربونیت هست، عشق به بندت هست؛ ولی این جا هیچی نیست، هیچی جز سیاهی، حقارت، درد و درد! امروز این جا لحظه هایی رو می بینم که تحملش برای منِ زن، منِ همسر، از داغی شعله های جهنمت هم سخت تره. جلوی چشم های بی تابم، جلوی نگاه رمیدم، کمربند کشیده شد. یه دور، دور دستش چرخونده شد و رو تن ارکید بیچاره فرود اومد. از تو می پرسم، مگه ارکیده چی می خواست؟ توقع چی رو داشت که می خواست ازش دریغ کنه؟ مگه خودش این حق رو نداده بود؛ پس چرا حالا می زد زیر حرفش؟ چرا مرد و مردونه رو حرف خودش نمی موند؟ دردی بود که توی بدنم می پیچید و چهار ستونم رو می لرزوند. دست هام رو جلوی کمربند گرفتم که سر آزاد کمربند از کنار دستم گذشت و روی صورتم نشست. تا ته قلبم سوخت. سوخت و خاکستر شد از این ناجوانمردی مردانه. - نزن! باشه، باشه، نزن؛ تو رو خدا نزن! همون جور که می زد، همون جور که گوشت و پوست و خون رو باهم قاطی می کرد، همون جوری که با دست هایی که یه روزی مهر می ورزیدن، درد رو به تنم هدیه می کرد مقطع و بریده بریده گفت: - وقتی ... می گم ... حرف ... گوش ... کن ... یعنی خفه شو ... حرف نزن ... حالیت شــــد؟ هر حرف مساوی بود با فرود اومدن یه ضربه. خط فاصله ها رو خودت پر کن با درد ارکید سینه سوخته. حساب کن تا این جا چند تا ضربه شد تا بریم سر چرتکه انداختن دردهای بعدی. وقتی که بی رمق شد، وقتی که به این نتیجه رسید که بسه، وقتی فهمید که اینی که غرق خون و درد رو زمین افتاده آدم شده و حالا دیگه اون قدر کتک خورده که فقط بگه چشم، کمربند رو نفس نفس زنان پرت کرد رو مبل و دست به کمر بالای جنازم ایستاد. از زور درد حتی نمی تونستم چشم باز کنم و ناله هام یکسره شده بود. اون قدر اشک و خون روی صورتم قاطی شده بود که بوی زهم خون، معدم رو به تلاطم انداخته بود. - این رو زدم که بفهمی نمی ذارم تو برام تعین تکلیف کنی. تا وقتی تو این خونه ای، حرف اول و آخر رو من می زنم؛ شنیدی؟ جوابم ناله و گریه بود. "غیر گریه مگه کاری می شه کرد؟ کاری از ما نمی یاد زاری بکن!" نایی برای جواب دادن نداشتم ..نفسی هم نداشتم ..انگار این نفس تو سینه ام گیر کرده بود وحجله گیر شده بود .. -نشنیدم ...شنیدی آشغال ..؟ وبا لگد ضربهءمحکمی به پهلوی زخمیم زد که درد تو بدنم پیچید ..وبالاجبار زمزمه کردم .. -اره شنیدم ..شنیدم ... (دلم خیـــــــلی گرفته اســـت اینجا نمیتـــــوان به کسی نزدیـــــــک شـــــــد آدمهـــا از دور دوست داشتــــنی ترنــــد) حالِ من رو تو اون لحظه ها کی میدونه ...؟کی میدونه چقدر درد توی وجودم تلمبار شده بود؟ ..چقدر زجر ...چقدر تحقیر ..؟ کی باور میکرد که ارکید همون لحظه مرد ...همون لحظه جنازه شد وقتی که تو همون لحظه های پر درد به این فکر میکرد که دیگه هیچ پشتوانه ای نیست تا از ظلم سپهر ملعون بهش پناه ببره .. حالا دیگه با طرد شدن از خونواده اش هیچ کس رو نداشت حتی خدای بالای سرش رو هم تو این لحظات نداشت ...چرا که به همین خدایی که الان به شدت بهش نیاز داره ..نارو زد .. تو محضر خدا ..تودنیای خدا ..بامردی رابطه برقرار کرد که محرمش نبود ..یه بیگانه بود وبس ..یه غریبه که از ناکجا اباد وسط زندگی شیرین و ازاد ارکیده پیدا شد واسیرو عبیرش کرد .. حالا با چه رویی دست به دامن خداش میشد که من رو نجات بده از این جهنم مجسم ..چه طوری روش میشد سربلند کنه...دستهاش روتو هم گره بزنه وحاجتش رو از خدای خودش بخواد .. مگه همین ارکید نبود که منکر خدا وشریعتش شد؟ ..مگه همین ارکید نبود که جلوی وسوسهءزبون خوش سپهر کم اورد وتسلیمش شد .؟. حالا با چه رویی به درگاه خدازار میزد که یاالله ..یا ذالجلال والاکرام ..یاذالمن والامان ..ارکیدت پشیمونه ..پریشونه ..ببخشش یا کریم ویا رحیم ... واقعا کی میدونست ..؟کی میفهمید ..؟کی درک میکرد حال اون لحظهءارکید رو که همه چیزیش رو باخته بود ...زندگیش رو ..باکرگیش رو ..عزت ونجابتش رو ..حتی خونواده ودراخر ..خدای خودش رو (اسمون سنگی شده ...خدا انگار خوابیده .. انگار از اون بالاها ..گریه هاموندیده ..) سپهر رفته بود ومن هنوز مثل یه میت رو زمین دراز کشیده بودم ..سردی سرامیک های کف پذیرایی زخم های بازم رو سِر کرده بود .. جای کمربند ها چنان میسوخت که هیچ فرقی بین گرمای جهنم وحالم نبود ...تو این حالِ بدتر از جهنم ِخدای مهربونم... درحال سوختن بودم .. اونجا اگه قرار بود جوابی پس بدم ..خودم بودم وخدای خودم ....همون خدایی که با ورود سپهر ازش دور شدم ..بریدم ورسیدم به اینجا ولی اینجا وقتی حرف میزنم ....حقم رو فریاد میزنم.. جوابم میشه این کمربند واون سیلی ها ... هیچ کس ندونست حالم رو ...حال این دل زارم رو ..هیچ کس ندونست.. هیچ کس .. اون شب رو درحالی سحر کردم که سپهر به فاصلهءده دقیقه لباس پوشید ومرتب وتمیز ..با بوی ادکلن (کنزو وایرش )که تازگی ها شدیدا با استشمامش از خودم متنفر میشدم ....از خونه زد بیرون ومن رو با اون همه درد فلج کننده تنها گذاشت ... ومن درحالی شب زنده داری کردم که از ته دل پشیمون بودم وزیر لب به تصمیم احمقانه ام لعنت میفرستادم .. صبح با صدای زنگ گوشی تلفن از خواب پریدم ..همون جور رو سرامیک کف سالن خوابم برده بود وتمام بدنم از سرما ودردِ رج های کمربند ...کوفته وداغون بود .. تلفن همچنان زنگ میزد ولی طی کردن اون فاصله برام از زنده موندن ودرد نکشیدن هم دورتر بود اونقدر ضعف وسستی تو بدنم بود که حتی نایی برای بلند شدن نداشتم ..بعد از چند بوق ....تلفن خودکار روی پیغام گیررفت .. -الو ارکید ..کدوم گوری هستی پس ..؟مگه نگفتم وسایل رو جمع کن میخوام خونه رو تحویل بدم ؟..از وسایل خونه چیزی نمیخواد ببریم ..فقط چمدون ببند ولوازم ضروریت رو بردار ... ارکیده نیام ببینم کتابهات رو کارتون کردیها ..اگه ببینم ...اون خونه وزندگی وخودت وبا کارتن ها اتیش میزنم ..بجنب ارکید ..تا یه ساعت دیگه اونجام .. (ومن چقدر دلم میسوزد به حال ماهی بیروم مانده از اب ..بی یار ..بی یاور ..بی پناه ..بی نفس ..درست مثل حال امروز من ..) خودم رو روزمین کشیدم وبا کمک دیوار بلند شدم ..دل خوش بودم به اینکه صبح فردا با عذرخواهی گرمای دست مـــــردم از خواب بیدار میشم .. ولی فراموش کردم که تاریخ انقضای مرد من از وقتی که طرد شده ام ....گذشته ...بوی نا می دهد این مرد نامرد ..یا شاید هم بوی کثافت ... فراموش کردم که ارکیدهءنجفی برای سپهر صولتی از وقتی که به حریم زن دیگه ای پا گذاشت وبوی عطر تن نامحرمی رو گرفت مرده ...حالا من وسپهر صولتی شدیم دو انسان غریبه ...بی دل وبی دلداده (دل بریدن اسان است ..کافیست .. چشم بگیری ...چشم ببندی ..وبروی ...بی هیچ بهانه ای ...) با اون همه درد فقط تونستم خودم رو به زور سرپا کنم وبرم زیر دوش اب گرم ..شاید که گوشت وپوست دلمه دلمه شده یه ارامش موقتی پیدا کنن .. حتی رقبت نکردم که جلوی ائینه به زخم هام نگاه بندازم ..هرکدوم از این زخم ها نشونهءیه تحقیر بود ..به رخ کشیدن دوباره وصد بارهءاشتباهم .. یه وقتهایی یه سری اشتباهات شاید به چشم نیان شاید اونقدر کوچیک باشن که خیلی ساده ازشون میگذری .. ولی نمیدونی همین اشتباه کوچیک میشه جریان همون سوراخ کوچیک تو دل سَد .....که کم کم از اطراف شکسته میشه ..پخش میشه وهمون سوراخ کوچیک میتونه دریایی از سیل وبدبختی روبه سرت نازل کنه .. حالا حکایت من شده جریان همون سد شکسته.... داشتم ویرون میشدم زیر اوار این اشتباه .. توخلصهء موقت وکمرنگ اب گرم بودم که ضربه هایی به در حموم باعث شد همون یه ذره ارامش موقت هم از تن وبدنم رخت ببنده .. (روزگار غریبیست نازنین ..روزگار غریبیست .) وقتی که مردت ..کسی که تنها نشونهءمردونگیش ...حفظ ارامش قلبتِ.... بشه قاتل تمام امنیت واسایشت .. بشه تبر زن وتیشه بزنه به همون اندک امیدت .. اینجاست که با خودت میگی روزگار غریبیست نازنین .. -ارکیده مردی ..؟بجنب دیگه ..چرا چمدونت رو نبستی .؟ ومن پشت دری که فاصله انداخته میان من واو ...زیر قطرات خلسه اور اب ....فرو میدم اه فرو خورده ام رو.... لب میبندم وحسرت میخورم به روزهایی که قدر ندونستم وبی دونستن خطرات وسختی های راه ...پادر مسیری گذاشتم که هیچ کس از انتهاش خبری نداشت حتی خودم ... **** **** خونه ای که قرار بود باقی روزهام رو توش سر کنم یه مخروبه بیشتر نبود. مخروبه چیه؟! یه سگ دونی در حد دختر بی کس و کاری درست مثل ارکید. سپهر کم کم اون روی حیوانیش رو برام رو می کرد. فقط نگاه کردم و هیچی نگفتم. حرفی هم نزدم. نه حتی نیم نگاهی برای نشون دادن دلخوریم. درد کمربندهای چسبیده به پوست و گوشتی که دیشب برای اولین بار چشیدم، نمی ذاشت که اعتراضی کنم. شده بودم شبیه همون گوسفند بُرده شده برای ذبح. خودم هم می دونستم که قرار بر کشتن روح و جسممه. وقتی یاد ضربه های دیشب می افتم، تازه می فهمم که حتی کتک های برق آسای بابا فرزین و امید هم شرف داشت به کمربندهای مرد من. اگر چه نطفه ی بسته شده تو بطنم رو از بین برد؛ ولی حداقل کاری به کمربند چرمی قلاب فلزی نداشتن. مشت و لگد بود، فحش و نعره هم بود؛ اما جایی برای درد سینه سوز کمربند نبود. حالا می فهمم که کتک هاشون از روی سوز دل بود، نه کینه و غرض ورزی. در حیاط زنگ زده مثل سرنوشت من بود. پر از پوسته از رنگ های ریخته شده. مگه زندگی من غیر از این بود؟ در حیاط رو با یاا... باز کرد. اُه چه مردانه وارد شد. این هم فریب تازه ی مرد منه. مردانه وارد شدن به حریم زندگی دیگران. - بفرما بفرما، در بازه. حیاط کثیف و موزاییک های پر رگه، دلم رو آشوب کرد. اون آپارتمان نقلی و نوساز کجا و این حیاط کبره بسته کجا! از کجا به این جا رسیدی ارکید؟ کی ارج و قربت از اون دختر ناز پرورده و آزاد فرزین نجفی کارخونه دار به این جا رسید که لایق این خونه شی؟ - سلام صفیه خانم. برگشتم به سمت زنی که از زور وزن زیاد حتی نمی تونست قدم برداره. در عجب بودم از خلقت همچین بشری. - سلام آقای صولتی، بفرمایید خوش اومدید. - مرسی، با خانمم اثاث آوردیم. نگاه زن موشکافانه رو صورتم چرخ خورد. مطمئن بودم نگاهش ردهای کمربند روی گونم رو نظاره می کرد. لعنت به تو سپهر! چقدر بی آبرو شدی که برات مهم نیست دیگران راجع بهت چی فکر کنن؟ چطور می تونی این قدر بی تفاوت باشی نسبت به این زخم های روی گونم؟ - بفرمایید خونه ی خودتونه. بالا آماده س. پشت سر سپهر کفش هام رو کندم. همون جور که سپهر کَند. موکت کثیف و چرک مرد دلم رو زیر و رو کرد. حتی از پا گذاشتن روی این تیکه موکت سیاه و کثیف هم کراهت داشتم. سر که بلند کردم با دیدن پله ها سست شدم. پله ها درست مثل پله های دوزخ بود. سرد، تاریک، سیاه و پر از حس خواری. نشمردمشون؛ حتی چشم بستم و گذشتم. تاب این همه تحقیر رو نداشتم؛ ولی مجبور بودم به زور کمربند دل بدم به این تقدیر نوشته شده به دست سپهر. پله ها که تموم شد، یه پاگرد کوچیک داشت و دو تا پله در خلاف جهت پله های قبلی. حالا یه در بود و یه اتاق با یه آشپزخونه کوچیک با یه دستشویی که بعد ها فهمیدم بالکن بوده و ازش دستشویی در آوردن که حالا با یه دوش سیار تبدیل به حموم و توالت شده. با دیدن دیوارهای سیاه و کف پراز زباله ی خونه پوزخندی به حرف زن زدم. واقعا که این اتاق بیش از حد آماده بود. سپهر چمدون در دستش رو پایین گذاشت. با دیدن فرش لاکی دست بافت که از استفاده ی بیش از حد تمام تار و پودش از هم گسیخته بود و گاز سه شعله رو میزی، پوزخندم پررنگ تر شد. شوهرم، مرد زندگیم، چه خانه ی تمام مبله ای برام مهیا کرده. سنگ تمام گذاشته بود شوی من!» *** - ارکید؟ صدا رو می شناسم و همین هم باعث می شه در جا خودم رو جمع کنم. من این صدا رو، این رایحه ی نشسته تو بینیم رو نمی خوام، چون همشون بدجوری یادآورد قلاب کمربند فلزی شوهرم هستن. - ارکیده؟ بیدار شو. نمی خوام! خدا تو بگو مگه زوره؟ اگه همه چیزم به دست این مرد به ظاهر روشن فکره، این یه مورد دیگه دست خودمه. این که بخوام بیدار نشم، این که بمیرم و زنده نمونم. بعد از سه سال زجر و زجر و زجر، صدای عزرائیلم رو خیلی خوب می شناسم. این مرد نفرت انگیز سیاه رو که برخلاف ظاهر زیباش، منفورترین موجود زندگیمه. دلم می خواد چشم هام رو برای ابد ببندم، نفس هم نکشم. به قلبم هم بگم که دیگه نزنه و تمومش کنه این زندگی رو. چه اشکالی داره؟ یه نفر کمتر یا بیشتر به هیچ جای این عالم مزخرف برنمی خوره؛ ولی حیف، حیف که تپش های قلبم دست من نیست. مَردش هم نیستم که تیغی بکشم رو شاهرگ حیاتی تنم و خلاص کنم خودم رو از این ذلت. حیف، حیف که نه مَردم، نه استوار، فقط یه زنم. یه زن درد کشیده که نه مالی دارم و نه ضرب و زوری. تنها ته مانده ی نفسی مونده که گهگاهی می یاد و می ره، سخت و طاقت فرسا. از ته دل رنج کشیدم! "هرکس از این دنیا چیزی برداشت؛ من از این دنیا دست برداشتم!" *** - چشم هات رو وا کن ارکید، می دونم که بیداری. صداش به قدری عصبانی و طوفانیه که چهارستون بدنم رو می لرزونه. ناخواسته پلک می زنم و تو تاریک روشنای اتاق، سپهر صولتی، مـــــــرد گهگاه غایب و آشکارم رو می بینم. بدون حرف خیره می شم به صورتش. اون قدر ازش دور شدم که برام غریبه است. انگار تازه می فهمم که دور چشم هاش دو سه تا چین کوچیک افتاده. حالا آقــــای سپهر صولتی، یه مرد تمام معنا شده کسی که وقتی می بنیش و نمی شناسیش حض می کنی از دیدنش، از طرز صحبت کردنش، حتی از بوی ادکلنش؛ ولی امان ... امان از وقتی که مثل ارکید بشناسی جنس این مرد رو. اون وقته که عقت می گیره از ذاتش. از وقتی که با سپهر ازدواج کردم، شدیدا عقیده پیدا کردم که سیرت نیکو بهتر از صورت زیباست. سپهر واقعا زیباست. قد بلند، موهای مشکی که وقتی پریشون می شه دلت رو هم با خودش می بره، ابروهای پری که به هم پیوستگیشون باعث می شه دل و دینت رو واگذارشون کنی، چشم های قهوه ای تیره که وقتی با جذابیت بهت خیره می شه، می خوای تمام زندگیت رو برای یه نگاهش به آتیش بکشونی، بینی مردونه نه زیاد پت و پهن و نه زیاد کوچیک و چونه ی مربعی و جدی. مـــــــرد من خوش چهره س. قد بلند و رعنا، قوی و محکم، با شونه ها و سینه ای ستبر که می تونه لذت یه پناه رو به هر زنی هدیه بده؛ ولی این مرد خوش چهره، خوش پوش و جنتلمن، می تونه بشه عزرائیل لحظاتت. همون جوری که برای من شده. همین لب هایی که یه وقتی کعبه ی امالم بود، شده قاتل جونم. همین دست ها شده نفس بُر لحظه هام. خدایا، کی می دونه من چقدر از این آدم متنفرم؟ یه جورایی فکر می کنم این تنفر من به بی نهایت وصله. - الو؟ کجایی ارکید؟ نکنه ضربه مغزی شدی؟ نگاهم رو ازش می گیرم. چیز دیدنی در این مرد وجود نداره که خواستار دیدنش باشم. دستش رو که داره جلوی چشم هام حرکت می ده پس می زنم. ابروهام رو تو هم فرو می کنم. - تو این جا چه غلطی می کنی؟ این قدر صدام گرفته و کم جونه که حتی خودم هم صدام رو نمی شناسم. ابروهای سپهر در هم فرو می ره. - چیه بیدار نشده دوباره پاچه می گیری؟ به جای غر زدن به من که چرا این جام و از کار و زندگیم افتادم، توی اون گوشی بی صاحاب موندت شماره ی دو تا آدم دیگه رو سیو کن که سر هیچ و پوچ من رو از کار و زندگی نندازی. هیچ و پوچ؟! واقعا حال و احوالِ حال من هیچ و پوچه؟ یعنی این معده ای که تا این حد متلاطمه هیچه؟ این رنگ رخسار و این شدت ضعف دست و پام، پوچه؟ صدای غرغرش باعث شد دست از معادلات احمقانه ی ذهنم بردارم. - بدبختی کس و کاری هم نداری هی باید جور کشت بشم. حالا چت شده بود که وسط کارخونه دراز به دراز افتاده بودی؟ نکنه به سلامتی یه مریضی مهلک گرفتی و داری ریق رحمت رو سر می کشی؟ بذار بهت اعتراف کنم که نه تو و نه خیلی های دیگه حتی سر سوزنی هم نمی تونن حال من رو درک کنن، حال این لحظم رو، لحظه ای که شوهرم، نزدیک ترین کسم، حتی از فکر مرگ من هم لبخند رو لبش می شینه و دلش غنج می ره. اینه حال و هوای این روزهای من. پر از تحقیر و حقارت، تنفر لحظه لحظه با مرگ هم قدم شدن. کی می تونه درک کنه که تو دومیش باشی؟ هیچ کس، بهت قول می دم هیچ کس. با بی حالی توپیدم: - پس چرا اومدی؟ می گفتی اشتباه زنگ زدید. می گفتی من زنی به اسم ارکید ندارم. اصلا ارکید کیه؟ تو که این قدر بی درد و عار شدی که برای زنت دیگران آقا بالا سری کنن، این هم رو اون ها. بالاخره یه مرد باجنم پیدا می شد که زنت رو بیاره بیمارستان. باز هم برق گرفتن چشم هام، باز هم سوزش، باز هم سیلی و باز هم همون حرف ها. می دونم که این کار اشتباهه. می دونم که با زدن این حرف ها مهر خراب بودنم رو پیش شوهرم پررنگ تر می کنم؛ ولی بذار یه بار بگم. بگم تا بدونه چه طعمی داره وقتی که هر بار که من رو می بینه همین طعم رو به لب های من می زنه. - آدم نمی شی ارکید؟ یعنی عالم و آدم درست شدن، تو همون آشغالی که بودی هستی. با نفرت صورتش رو جمع می کنه. دستش رو به آرومی روی شلوارش می کشه، انگار که داره یه نجاست رو از رو دستش پاک می کنه. خدایا چه جوری از اون همه عشق و عطش به این جا رسیدیم؟ چرا به حرف های پریناز فکر نکردم؟ چرا وقتی گفت تب تند زود عرق می کنه، دستش انداختم و باز هم به کارم ادامه دادم؟ حالا ببین وضعیت من رو. این جا رو تخت بیمارستان، دارم غیرت نداشته ی شوهرم رو تو روش می کوبم و اون بی کس و کار بودن من رو. خدا، زندگی من یعنی این؟ یه سوالی دارم ازت خدا جون. اگه من و سپهر قسمت هم نبودیم، اگه قرار بود زندگیمون به این فلاکت برسه، اصلا چرا ما دو تا رو در روی هم گذاشتی؟ خب می ذاشتی هر کدوم بریم دنبال جفت خودمون. من ازت شاکیم خدا. ازت شکایت دارم. تو می تونستی خیلی راحت سپهر رو از سر راهم برداری. اصلا می تونستی یه کاری کنی که هیچ وقت باهاش آشنا نشم. اگه باهاش آشنا نمی شدم، اگه مسخ این بر و بازو و اون تُن صداش و اون رایحه ی دلچسب بدنش نمی شدم، شاید هیچ وقت به این بن بست نمی رسیدیم. خدایا الان برم گلگیت رو به کی بکنم؟ از قضا و قدرت به کی بگم؟ با صدای کوبیده شدن در فهمیدم که سپهر رفته وزنش رو، زن شرعیش رو به امان خدا رها کرده. حتی براش مهم نیست که تو این گوشه ی دنیا ممکنه به کمکش احتیاج داشته باشم. قضیه ی من و سپهر به جایی رسیده که حتی مثل یه دوست هم دست هم رو نمی گرفتیم. و این زندگی یعنی فاجعه! یعنی سقوط حتمی! **** «بابا فرزین که رهام کرد. امید که رفت و تنهام گذاشت. مامان هم ... مامان هم ازم برید و من موندم و حوض تنهاییم! سعی کردم سر پا شم، قد راست کنم؛ ولی نشد. سپهر بی مروت نذاشت و مثل همیشه سد شد. سد راهم و من باز هم شکستم. بی پشتوانه، بی پناه، تو این درد تنهایی و بی کسی. آدم های رنگ و وارنگ می اومدن و می رفتن. گه گاه با صورت های متورم و کبود، گه گاه با فریاد و بغض و گه گاه با اشک چشم هاییِ که خشک شده بود. نگاهم بی فکر و با فکر می چرخید و می گردید و ثابت می موند. یه وقت ها مات، یه وقت ها گیج، یه وقت هایی هم از سر کنکاش. بعد از هفت ماه از شروع زندگیم اومده بودم برای گرفتن حقم. حقی که باید سپهر در مقابل تمام کتک ها و خشونت هاش بهم برمی گردوند. چند روز پیش بود که بعد از این که سپهر با مشت و لگد به جونم افتاد و تمام تن و بدنم رو کبود کرد به خودم اومدم. دیگه خسته شده بودم از این یک طرفه کتک خوردن و صدمه دیدن. به فاصله ی سه چهار روز رفتم دنبال کارهای شکایت، کلانتری و پزشکی قانونی. به هر حال باید راهی برای ادب کردن سپهر پیدا می کردم که حداقل دست از این کتک های مداوم برداره. - خانم نجفی بیاید تو. وارد اتاق مردی که قرار بود به پشتوانش مَردم رو آدم کنم شدم. ای کاش که می تونست حداقل با حکمی که می ده سپهر رو درست کنه، سر به راه کنه. هنوز بهش امیدوار بودم. هنوز اون قدر دل زده نشده بودم. فقط می خواستم بعد از چند ماه آدم بشه. یه اتاق کوچیک بود، با یه میز معمولی و دو سه تا صندلی رو به روش. نه شبیه به دادگاه هایی که دیده بودم بود، نه شبیه به جایی که حداقل بتونم حقم رو بگیرم. شبیه به همه جا و هیچ جا بود. یه مرد پشت میز وسط نشسته بود که ازهمون اول با اون قیافه ی جدیش فهمیدم که قاضی پرونده ی ماست. یه نفر هم سمت چپش نشسته بود که صدام کرد. مرد برگه ها رو به دست مرد پشت میز داد. قاضی که مرد میانسال و پخته ای بود. نگاهی به برگه ها و نگاهی به من انداخت. برگه ی پزشکی قانونی رو از بین برگه ها بیرون کشید و دوباره رو کرد به مرد سمت چپیش. - سپهر صولتی نیومده؟ - نه آقای فراهانی، هنوز نیومده. همون لحظه یه تقه به در خورد و در با بفرمایید گفتن همون مرد سمت چپی که فکر می کنم منشی قاضی بود، باز شد. سپهر مغرور و جذاب مثل همیشه وارد اتاق شد. بوی ادکلنش دوباره دلم رو به هم پیچید. اعتماد به نفس ستودنی ای داشت این مرد. با دیدن من پوزخندی زد و چشم هاش درخشید. دست و پام یخ کرد. ارکیده نجفی این براقیت چشم ها رو خوب می شناخت. مطمئنا نقشه ای داشت و ترفندی برای فرار. با ورود نفر بعدی، پشت سر سپهر، لب هام به هم دوخته شد. این، این جا چی کار می کرد؟ - آقای سپهر صولتی؟ - بله خودم هستم. قاضی رو به زن همراه سپهر کرد. همون فرد مجهولی که بی نهایت برام آشنا بود و نزدیک. - خانم بیرون باشید. سپهر درجا پاسخ داد: - آقای قاضی این خانم شاهد من هستن. کلمه ی شاهد تو سرم نوشته شد. شاهد؟ چه شاهدی؟ مطمئنا این شاهد، شاهد کتک های من نبوده. یعنی اصلا برای احقاق حق من نیومده. پس ... پس شاهد چیه؟ اون هم این زن نا به کار؟ قاضی مقتدرانه گفت: - خب پس بیرون باشید تا صداتون کنم. مستانه بیرون رفت و من موندم با یه سوال بی جواب. مستانه، همسایه ی کناری خونم، چه ربطی به ماجرای دیه گرفتن من از سپهر داشت؟ اون شب کذایی که تا سر حد مرگ کتک خوردم و دم نزدم کسی نبود که بخواد شاهد کتک خوردن های من باشه. پس حضور مستانه به چه درد می خوره؟ - خانم ارکیده ی نجفی، این جور که این جا نوشته شده شما به جرم ضرب و شتم، از همسرتون آقای سپهر صولتی شکایت کردید؛ درسته؟ - بله درسته. - برای گرفتن دیه اومدید؟ - بله، این آقا به ناحق منو زده. حالا می خوام بابت تموم صدمات جسمی ای که به من وارد شده ازش دیه بگیرم. قاضی برگشت به سمت سپهر. - خب آقای صولتی چه توضیحی دارید؟ سپهر همون طور که خوش رو و جنتلمن به صندلی مندرس اطاق کوچیک تکیه زده بود، جواب داد: - همش دروغه آقای قاضی. خانم من از پله ها پرت شده و برای گرفتن پول مفت از من همچین شکایتی کرده. در ضمن من شاهد هم دارم که این خانم از پله ها افتاده. لب هام به هم دوخته شد و گلوم خشک. می دونستم، می دونستم که برق نگاه درخشان و روباه صفت سپهر بی جهت نیست. بی دلیل نیست. -خیلی خب، بگید شاهدتون بیاد تو. منشی مستانه رو صدا کرد و من بعد از اومدنش، دیگه نه چیزی شنیدم، نه چیزی دیدم. نفهمیدم، درک نکردم، فقط این رو بگم که مستانه بعد از این که ثابت کرد همسایه ی خونه کناریمونه، با پررویی تمام خیره شد تو نگاهم. لبخند ملیحی زد و گفت وقتی برای گرفتن پیاز به در خونه ی صاحبخونم رفته بود، من رو دیده که از بالای پله ها پرت شدم پایین و تمام کبودی بدنم به خاطر پرت شدن از اون پله هاست. اون لحظه به لجن کشیده شدن رو با تمام وجودم حس کردم. این که خدا بد جوری داره تاوان اشتباهم رو به رخم می کشه. مستانه رفت و قاضی شروع کرد به نصیحت من. فکر می کرد ناسازگارم و می خوام زندگیم رو خراب کنم و من در سکوت بدی که هیچ جوری نمی تونستم بشکنمش خیره موندم به موزاییک های کف اتاق. حتی قاضی با کمال بی رحمی بهم گفت که اگه سپهر بخواد می تونه ازم شکایت کنه و من لرزیدم از فکر به این که نکنه همین اندک حقوق ناچیزم رو هم به خاطر این حماقت ابلهانم از دست بدم. اون قدر درمونده و بی پناه بودم که فهمیدم راه به جایی ندارم. ناامید شدم از گرفتن هر حقی که داشتم. باید می سوختم و می ساختم! این تاوانم بود. تاوان شکستن خط و مرزها، تاوان پشت پا زدن به اون همه اعتقاد. خودم کردم. باید تو آتیش این حماقتم خاکستر می شدم تا می فهمیدم که اونی که اون بالاست جای حق نشسته. با کلی حس بد از اتاق بیرون اومدم. این هم یکی دیگه از درهای بسته ای که سپهر با اندکی پول به مستانه خانم و زبون خوشش حلش کرد و من هیچ جوری نتونستم از این در رد بشم. سپهر با نامردی تمام زد زیر همه چیز و من پشت دستم رو داغ کردم که دیگه دنبال حق و حقوق داشته و نداشتم نرم؛ چون این جور که معلوم بود، با پول سپهر و جنس ناجور خرابش، خوب می تونست هر ادعای من رو به ناحق پایمال کنه. تو این دنیای سراسر مردانه، حقی برای زن پا کج گذاشته ای مثل ارکیده وجود نداشت. این همون چیزی بود که خدا مردانه بهم نشونش داد.» ***** **** یه تقه به در خورد ..ونرگس سرش رو اورد تو .. -بیدار شدی ارکید جان ..؟ با دیدن چشمهای بازمن کاملا اومد تو ودروپشت سرش بست .. -حالت بهتره ..؟ یه لبخند نیمه زدم ..بعد از اون دعوای لفظی که حتی نمیدونم نرگس هم شنیده یا نه ..تمام انرژی ذخیره ام تموم شده .. -مرسی نرگس جان زحمتت شد .. -نه عزیزم ..چه زحمتی ..؟خدا کنه زودتر خوب شی ..دکتر میگفت اینقدر حالت تهوع داشتی فشارت اومده بود پائین یه سرم زد ..یه ازمایش خون هم نوشته که بعدا انجام بدی ... میگفت ممکنه مال کم خونی باشه .. از ته دل دعا میکنم که ایشالله مال کم خونی باشه نه بچه ای که هیچ تمایلی ..(دقت کن )...هیچ تمایلی برای بوجود اومدنش ندارم .. تو همین لحظه یه تقه به در میخوره -خانم سروری ...خانم نجفی به هوش اومد ..؟ صدای حاج رسولیه ..مرد مردستان ..مردی که غیرتش... محبت ومردونگیش از خیلی از مردهای امروزی بیشتره ومن چقدر حسرت میخورم که زمونهءمردهای این چنینی گذشته .. -بله حاح رسولی بفرمائید تو .. درباز که میشه حاج رسولی با اون قد وقامت ومحاسن زیباش سر به زیر وارد اطاق میشه ...میخوام نیم خیز بشم که میگه - راحت باش دخترم ... حتی نگاهم نمیکنه تا معذب نشم .. حق دارم این قدر دوستش داشته باشم نه ..؟درست مثل یه پدر ...پدری که وقتی انگ دختره هر..ه رو پیشونیم خورد دیگه برام پدری نکرد .. بدترین کار ممکن رو در حقم کرد ..اینکه رهام کرد ...دست حمایتش رو از رو شونه ام برداشت ومن رو هل داد تو دل این دنیای نامرد ... -بهتری دخترم .؟ این دخترم گفتن حاج رسولی مثل شیرینی عسل تو رگ وپی ام میشینه ... -بله حاج اقا به مرحمت شما .. -شکر خدا ... یه دونه تسبیح رو رد میکنه اون طرف تسبیح ...گویا ذکر گفته یا صلوات .. -اگه حالتون بهتره مرخصتون کردن بفرمائید که برسونمتون منزل .. شرمندهءاین همه محبتش میشم .. -نه حاج اقا بیشتر از این زحمتتون نمیدنم ...با خانم سروری برمیگردم .. -این چه حرفیه دختر جان ما بیرون منتظریم .تشریف بیارید .. وبدون اینکه حتی منتظر حرف من بشه از اطاق بیرون میره .کلمهء (ما)تو سرم گیر میکنه ... -منظور حاج رسولی چی بود نرگس ..مگه با کی اومدیم ..؟ نرگس با بی خیالی گفت .. -معلومه دیگه با پسرش .. -چـــــــی ...؟امیر حافظ ...؟ وای برمن ... -اره دیگه بعد مستقیم نشست کنارم رو تخت وبا چشمهای گشاد شده شروع به تعریف کردن جریان کرد .. -وای ارکید اصلا دوست ندارم برگردم به چند ساعت قبل ..همینکه اومدیم بیرون .. تو یه دفعه ای از حال رفتی ...من که عین ماست کیسه ای وارفته بودم اصلا نمیدونستم چی کار باید بکنم ..تنفس دهان به دهان بدم بهت یا پاهات رو هوا کنم که فشارت بیاد بالا ...؟ هرچی هم به صورتت ضربه میزدم ..سیلی میزدم افاقه نکرد ..به هوش نیومدی که نیومدی .. رنگ وروت شده بود عین هو شیر برنج ...به خدا یه لحظه گفتم تموم کردی ...نبض نداشتی که اصلا ... اخر سر حاجی گفت این جوری که نمیشه ببریمش بیمارستان ... خواست بره یکی از خانم ها رو برای کمک بیاره که امیر حافظ که تا حالا سایلنت بود وفقط نگاه میکرد بی توجه به حاجی دست انداخت زیر زانوت وبلندت کرد .. -چــــــی ..؟راست میگی ..؟ -اره بابا دروغم چیه ..؟من ومیگی کم مونده بود شاخهام دربیاد .ولی باز خدا خیرش بده ..چون همینکه رسیدیم بیمارستان دکتر گفت اگه دیر اورده بودیمت یه بلایی سرت میومد ... وای ارکید حاجی اینقدر سرخ وسفید شد که نگو ولی هیچی نگفت با همون حال خراب پرسیدم -سپهر رو هم دیدن .؟ -معلومه که دیدن ... نگاهش پراز دلسوزی شد ..پس حرفهای سپهر رو شنیده بود ...نفسی گرفتم ..از همین میترسیدم ..اینکه حاجی ونرگس مخصوصا امیر حافظ از جریان سپهر وزندگی سگی ام بیشتر بدونن .. -ارکید جان ..بگم بیان سرمت رو دربیارن ... فقط سرتکون دادم ونگاهم رو به پنجره دوختم ...حالا دیگه حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم مخفی کاری کنم ..دستم برای همه رو شده بود ... مخصوصا امیر حافظی که چشم دیدنم رو نداشت...به راحتی همهءحرفها وبی حرمتیهای بینمون رو شنیده بود چقدر من تو این لحظات احساس خواری میکنم ...کاش سپهر نمیمومد ...حداقل میگفتم نبود ...نیست ...ولی حالا که اومده بود ...حالا که این جوری ناجوانمردانه ترکم کرده بود .. از خودم وتقدیرم منزجر شده بودم ...دل گرفته از این تقسیم ناعادلانهءروزگار .. پرستار که اومد تو ...نگاه از شیشهءخاک گرفتهءپنجره گرفتم ..این روزها ...بدجور عجیبی میرم تو خلسه ...انگار برام فرقی نداره که صبح یا شب ...فقط خیره میشم به یه جا وغرق میشم تو دنیای تاریک خودم .. -سلام خانم ..بالاخره بیدار شدی ... یه لبخند نیم بند رو لبم نشست ...اونقدر فکر وذهنم مشغول بود که همین لبخند هم به عنایت صورت مهربون وروی خوش پرستار نصیبش شد ... به زور چادرم و رو سرم کیپ میکنم وبا کمک نرگس قدم های سستم رو به حرکت درمیارم ...معدهءملتهبم اروم شده ولی این لختی وسری دست وپام بدجوری داره رمقم رو میکشه .. از درکه میریم بیرون نگاهم به تسبیح دونه یاقوتی حاج رسولی گیر میکنه ... اونقدر عاشق وشیفتهءحاج رسولی هستم که حتی حاضرم جونم رو هم براش بدم .. تعجب نکن حاج رسولی تو روزهایی که از بی پولی وبی کسی داشتم تو چالهءرندان گرگ نمای زمونه میوفتادم به دادم رسید ..من رو کشید بالا تا جایی که الان رسیدم ... اون روز رو خوب یادمه ..اون روزی رو که نمیدونم باید بگم خیر بود یا شر .. هرچی که بود... ریسمانی شد برای بیرون کشیده شدنم از مردابی که داشتم تا خرخره توش فرو میرفتم .. امیر حافظ سرش تو گوشیش بود وحاج رسولی همون جور مثل همیشه زیر لب ذکر میگفت ..ومن درحیرت میمونم از این همه تفاوت مابین پدر وپسر ... یکی مثل امیرحافظ همچین پدری داره ویکی مثل من درحسرت یه دست نوازش حاج رسول ...مرد مومن دنیام ... با شنیدن صدای پامون حاج رسولی سر بلند میکنه نگاه نگرانش رو که میبینم دلم میخواد از شرم اب بشم وبرم تو دل زمین ..چقدر شرمندهءاین مرد هستم .. شرمندهءمحبت بی دریغ پدرانه ای که بی مزد ومنت به پام میریزه ..ومن هیچ جوابی ... برای این همه محبت این مرد ندارم ... حاج رسولی نیم قدم جلو میاد وباز نگاهش رو به رسم احترام میدزده ...ولی امیر حافظ هنوز سرش تو موبایلشه ...یه لبخند نیمه رو لبش .. -بهتری باباجان ..؟ -مرسی حاج رسولی شرمنده ..فقط براتون زحمت میتراشم .. -این چه حرفیه تو هم مثل فاطمهءمن چه فرقی بینتون هست ..؟ دلم ریش میشه وتو دلم مینالم .. (اِی حاج رسولی ..از تفاوت های کثیر من وفاطمهءشما همین بس ...که اون پدری مثل شما داره ومن یه بچه یتیمم که حتی نمیتونم بگم پدری دارم یا نه ..؟) تازه امیر حافظ خان شازده پسر حاج رسولی سر از موبایلشون درمیاره وگوشه چشمی به من ونرگسی که سر پاوایسادیم میندازه .. حاجی که میبینه حتی تحمل سر پا نگه داشتن خودم رو هم ندارم برمیگرده .. -بفرمائید ماشین تو پارکینگه ... امیر حافظ هم انگار با این حرف از بی تفاوتی درمیاد وجلوتر از ما به سمت پارکینگ میره ..برام عجیبه که پسر دائم العصبانی حاجی... چه طوری بی حرف وبی کلام از وقت ازادش زده وپا به پای حاجی تو بیمارستان موندگار شده .. امروز از اون روزهایی که مشاعرم به کل از کار افتاده ودرکم از اطرافم به زیر صفر رسیده ...از پله ها که با زور نرگس پایئن میرم دوباره شرم از رو سیاهیم سرتا به پام رو میگیره ... چرا به جای سپهر ..به جای مرد من ..باید با سه تا غریبه به خونه ام برگردم ..؟ چرا سپهری که دید کارم به بیمارستان کشیده اینقدر از سنگ شده که حتی نموند تا من رو به خونه برگردونه وابروم رو جلوی سه تا غریبه حفظ کنه .؟ دلم شدید وعجیب میگیره ..کاسهءچشمم پر میشه وتازه یادم میوفته که باید با حاجی وپسرش ونرگس برگردم به خونه ولی کدوم خونه ..؟ همونی که چهار چوب زنگ زده اش از ده فرسخی جار میزنه که چه خونه ایه ..؟یا همون محله ای که با تاریکی هوا حتی جرات قدم گذاشتن به بیرون از خونه رو نداری ...؟واقعا کدوم خونه وسرپناه دست وپام دوباره ضعف میره ..درسته که حاجی وضع وحالم رو میدونه ولی من جلوی نرگس وهمین امیر حافظ یاغی آبرو دارم ..حتی نمیتونم تصورش رو کنم که امیر حافظ یه دست اویز جدید برای به سخره گرفتن من پیدا کنه ...ونگاه دلسوز نرگس ترحم امیز تر از قبل بشه .. نرگس بازوم رو میکشه که قدم هام بی اراده می ایسته ...نرگس با تعجب برمیگرده به سمتم .. -چیه ارکیده؟ -تو دیگه برو نرگس جان ..نمیخوام بیشتر از این مزاحمت بشم .. -نه عزیزم این چه حرفیه؟ باهات میام ... -نه به خدا نرگس جان باهات که تعارف ندارم از کی الاف من شدی ..دوست ندارم شوهرت ناراحت بشه .. -ولی .. -برو عزیزم ..تروخدا من روبیشتر از این شرمنده نکن .. -مطمئنی که میخوای برم ؟..اخه امیر حافظ -اره عزیزم مطمئنم ...اگه بتونم با حاج رسولی هم نمیرم درست نیست مزاحمشون بشم .. -ولی حالت خوب نیست ... با بی حالی میخندم .. -جهنم وضرر یه آژانس میگیرم ومیرم .. -پس بزار به حاجی بگم وبدون اینکه منتظر حرف من بشه قدم تند میکنه تا به حاجی برسه ...چند کلامی با حاجی حرف میزنه که نزدیکشون میشم .. -پس حاج رسولی دست شما سپرده ... -برو دخترم برو خیالت راحت همسرت هم حتما خیلی نگران شده .. نرگس دستش رو رو بازوم گذاشت .. -ببخشید ارکید جان -تو ببخش نرگسی زحمتت شد .. -چه زحمتی ..شماره ام رو که داری کاری بود بهم بگو .. -چشم از حاج رسولی وحتی امیر حافظ هم خداحافظی میکنه ....یه نفس عمیق میکشم تا نرگس ازمون دور بشه ..بعد برمیگردم به سمت حاج رسولی .. چادرم رو جلوتر میکشم تا یه وقت از سرم نیوفته ... -حاج رسولی یه خواهش کنم ...؟ همون جور که منتظره تا امیر حافظ ماشین رو جا به جا کنه برمیگرده به سمتم .. -بفرما دخترم .. -میشه خواهش کنم اجازه بدید خودم برگردم ..؟ نگاه حاج رسولی از اسفالت پارکینگ جدا میشه وتو نگاهم خیره ... اینبار من به جای حاج رسولی سرم رو پائین میندازم -چیزی شده ..؟به خاطر امیر حافظ میگی ..؟ -نه حاج رسولی نمیخوام شما رو به زحمت بندازم ..اینقدر تو این چند وقته مزاحمتون شدم که دیگه روم نمیشه زحمتتون بدم ... -این چه حرفیه ..گفتم که بهت تو هم جای فاطمه ام .. -شمام جای پدر من ..ومن رو حساب پدر ودختری از شما این خواهش رو میکنم . مکثی میکنه وبعد از چند لحظه با صدایی سنگین میگه -باشه دخترم ..هرچند که میدونم به خاطر وجود امیر حافظ این حرف رو میزنی ولی باشه هرجور صلاحته .. حداقل تا یه آژانس معتبر میبرمت تا با ماشین بری با این حالت اصلا نمیتونم اجازه بدم تنهایی برگردی .. جوابی درمقابل این همه لطف ودرایتش ندارم ..هیچی ..پس فقط میگم .. -مرسی حاج رسولی ..ایشالله به شادیتون جبران کنم .. -ممنون بابا جان بیا بشین که هوا گرمه اذیت میشی .. با سستی رو صندلی عقب میشینم وسرم رو به شیشه تکیه میدم ..اونقدر بیحال وبی بینه ام که شک دارم بتونم این تن رنجور رو به خونه برسونم .. صدای نوای نالهءفلوت وعلی رضا افتخاری تو گوشم میپیچه درجهءتعجبم بالاست از پسر حاجی درتعجبم با این اهنگ سنتی وپرسوز وگدازش ... (شب که از ساز دلم ناله برخيزد نغمه ها در جان من شعله مي ريزد سر به ديوار غمت مي گذارد دل اختران را تا سحر مي شمارد دل) چشم میبندم فضای ماشین پراز ارامش ملکوتی وجود حاج رسولیه ...بازهم تو دلم میگم .. خوش به سعادت خونواده ات حاج رسولی ...کاش یکم از سعادت فرزندانت نصیب من میشد .. **** *** یاد اولین باری که حاجی رو دیدم دوباره برام زنده میشه ..اون روز شوم ...اون شب شام غریبان تنهایی من ..دوروز بود که جز اب چیزی برای خوردن نداشتم ...دریغ حتی از یه لقمه نون ... سپهر دو هفته بود که بعد از کلی کتک رهام کرده بود ومن حتی نمیدونستم باید به دامن کی پناه ببرم ..ذخیرهءپولیم پاک پاک بود درست مثل زندگی حالم ..که هیچ چیزی توش ارزش نداشت .. نه تیکه طلایی داشتم برای فروش ..نه مدرکی برای کار ..نه حتی جراتی برای کُشتن وتموم کردن این زندگی سراسر نجاست .. شب بود ومن از گشنگی به گریه پناه اورده بودم ..تو اون شب نفرین شده ..اونقدر زجه زدم واز خدای خودم گلایه کردم که نایی برای حرکت نداشتم .. ساعت ده شب بود وفردا صبح صفیّه خانم برای گرفتن اجاره اش میومد ...واگراجاره اش رو نمیدادم تهدیدم کرده بود که تمام اسباب اثاثیهءناقابلم رو پشت در خونه میزاره .. صدای افتخاری من رو برد به همون ساعت ها ..همون دقیقه های جهنمی ..همون لحظه هایی که صد دفعه تا پای مرگ رفتم وبرگشتم .. (يک ستاره مي شود روشن و خاموش همچو من گويا کشد بار غم بر دوش تا سحر، در سفر، از دل شب ها، يکه و تنها اختر من گه نهان، گه شود پيدا) *** خدا اخه این چه زندگیه ایه ..؟چرا باهام اینکارو میکنی ..؟میخوای حالیم کنی که چه بلایی سر زندگیم اوردم ؟...باشه حالیم شد ..فهمیدم ...غلط کردم ..حالا بگو چی کار کنم ..؟به کی پناه ببرم ..؟ صورت خیسم رو با استین لباسم پاک کردم وسرم رو به سمت سقف کبره بستهءخونه ام بلند کردم .. -دیگه نمیکشم... به بزرگی خودت نمیکشم ..دوروزه که لب به هیچی جز اب نزدم ..دیگه حتی مغازه دار هم بهم نسیه نمیده .. سپهر نیست شده... صاحب خونه صبح فردا برای گرفتن اجاره خونه اش میاد ومن حتی یه قرون پول ندارم تا اجارهءاین سگدونی رو بدم .. ببین وضعم رو ..اخه دیگه چقدر بکشم ؟..بسم نیست ...؟بگو تا کی میخوای لهم کنی؟ ..تا کی میخوای تقاص اون گناهی رو که مرتکب شدم بگیری؟ .. جقدر بگم غلط کردم.. ببخشید ..؟چقدر به درگاهت بنالم که الهی الغوث الغوث ..تاکی خدا ..تاکی ..؟ مثل یه بچه که داره با مادرش دعوا میکنه وحقش رو میخواد یک طرفه میتازوندم ..یه دفعه ای مثل عصیان زده ها نالیدم .. -اصلا دیگه ازت نمیخوام ببخشیم ..دیگه نمیخوام کمکم کنی ... تو یه تصمیم آنی از جا بلند شدم ومانتوم رو تنم کردم ..از زور فشار وگشنگی چند قلب اب خوردم وسرپله ها وایسادم .. نگاهم به ظلمات وسیاهی پله ها خیره موند ..با خودم پچ پچ کردم ...با خدای خودم ....انگار که درست کنارم وایساده وداره پله ها رو میبینه .. -از این پله ها که رفتم پائین ....دیگه بقیه اش دست خودت ..یا بُکش یا یه فرجی کن ..دیگه فرقی برام نداره ...فرقی نداره که به عنوان یه هر.ز.ه ..سوار ماشین یه از خدا بی خبربشم یا برم زیر یه تریلی وتموم کنم .. قدم های اول ودوم رو سست وبی جون برداشتم حتی نای پائین رفتن از اون پله ها رو هم نداشتم .. کفشهام رو اروم پام کردم وبدون کوچکترین صدایی از لای در بیرون رفتم .. حتی کلید رو هم برنداشتم انگار که میدونستم امشب شب اخره ..یا این بدبختی یه جوری تموم میشد یا من تموم میشدم...برام فرقی نمیکرد به کجا میرسیدم.... مهم این بود که یه جوری از این فلاکت راحت بشم .. قدم هام که به سر کوچهء خلوت نزدیک شد نبض های قلبم بی نظم شد ...دیگه مغزم کار نمیکرد ..فقط یه چیز رو میخواستم این روکه اون بالایی ....اونی که خالق همه... من جمله منه ..یه راه پیش پام بزاره همین ..یه نشونه بهم بده تا به این زندگی سگی ادامه بدم .. تا سرکوچه با قدم هایی که میرفتن و....برمیگشتن طی کردم .. اونقدر فکرهای مختلف توذهنم تاب میخورد وگشت میزد که نمیدونستم میخوام چی کار کنم .. رسیدم به سر خیابون ..قلبم وایساد ..حالا نوبت خدا بود که راهی پیش پام بزاره ..ماشین های رنگ ووارنگ از جلوی چشمهام رد میشدن ..یه قدم دیگه... لرزان جلو گذاشتم ..بازهم یه قدم دیگه... حالا دیگه کاملا تو تیرس نگاه راننده ها بودم ..یه پژو 405 درست کنارم زد رو ترمز ... نگاه خریدار مرد از پشت شیشه خنجر شد به قلبم .. خدایا اینه راهی که جلوی پام گذاشتی ..؟اینه ..؟واقعا اینه ..؟ انگار از نگاه تیز وسردم خوشش نیومد ..شاید هم ترسید .. اخه کدوم زن نرمالی ..حتی خرابی ..این وقت شب ..با همچین قیافه ای با یه صورت سرخ وچشمهای سرد این طوری بی پروا کنار خیابون وایمیسته ..که من دومیش باشم ..؟ نگاهش رو از نگاهم گرفت ..دنده داد وراه افتاد ..ترسید ..حق داشت ..منه نفس بریده ..کم از مجنون های بی عقل نداشتم ..کم از دیوونه های لجام گسیختهءبی دین ... مرد که رفت ..سر بلند کردم... پس این نبود سرنوشتم ..یه قدم دیگه جلو گذاشتم ..سر بلند کردم وخیره شدم به اسمون تیرهءشب حالا نوبت خدا بود که برام دستم رو بُر بزنه ..حالا تاس بعدی رو بندازه... خدایا من منتظر یه نشونه از توام تا ایمان بیارم وبازهم به این زندگی سگی ادامه بدم .. اسمون بی ستاره با اون تاریکی مطلق چشمهام رو تر کرد .. ماشین ها از کنارم رد میشدن ..حتی بعضی کنارم وایمیستادن ولی نه من نگاهشون میکردن نه اونها من رو ..انگار از دیوونه بودنم اطمینان داشتن که سمتم نمیومدن .. میترسیدن از این مجنون شب گرد ..پوزخندی روی لبم نشست ..بازهم خدا روشکر .. چون اگه یک نفر ..حتی یکی از این راننده ها بهم پیشنهاد میداد چشم از درگاهت میگرفتم ...ودیگه بهت نگاه هم نمیکردم ... چون هرکی من رو نشناسه تو یه نفر من رو خوب میشناسی ..درسته که یه بار اشتباه کردم ولی خودت خوب میدونی که چقدر تاوان دادم وبه اندازه تارموهای باقی مونده روی سرم... تنهایی کشیدم ویک تنه کتک خوردم ودم نزدم . حتی یک بار هم تیغ به دست نگرفتم تا این زندگی رو تموم کنم ... پلک زدم ..اشکام سرازیر شد .. خب حالا که این راه رو برام نذاشتی.. میرم سراغ راه بعدی ...


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: